|
||||
|
سلام با انصاف!
تعجب نکن با تو بودم !
میخوام یه داستان بگم ، یه داستان واقعی. نه صبر کن. نرو شاید یه روز از رفتنت پشیمون بشی.
داستان انجوریه:
روزی روزگاری یه بسیجی ای بود که عاشق وطن و میهنش بود. یه روز برای دفاع از میهن و ناموسش زفت جبهه. موقع رفتن همه گفتن کی برمیگردی؟ گفت: موقع عروسی دختر عموم! همه تعجب کردند چرا که دختر عموی اون هفت سال بیشتر نداشت،
|
||
|
||
ParsiBlog.com پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی |