سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام با انصاف! - هم سفر

خانه |صفحه ی مشخصات | پست الکترونیک

سلام با انصاف!

سلام با انصاف!

 

تعجب نکن با تو بودم !

 

میخوام یه داستان بگم ، یه داستان واقعی. نه صبر کن. نرو شاید یه روز از رفتنت پشیمون بشی.

 

داستان انجوریه:

 

روزی روزگاری یه بسیجی ای بود که عاشق وطن و میهنش  بود. یه روز برای دفاع از میهن و ناموسش زفت جبهه. موقع رفتن همه گفتن کی برمیگردی؟ گفت: موقع عروسی دختر عموم! همه تعجب کردند چرا که دختر عموی اون هفت سال بیشتر نداشت،

 

خلاصه چند سال بعد دختر عموی این بسیجی ازدواج میکنه . روز عروسی خبر میدن که جنازه این بسیجی رو آوردن . دختر عموی اونهم که ناراحت از بهم خوردن جشنش شده بود تو دلش گفت :آخه این یه مشت استخون چیبود که جشن مارو به هم زد. رفت گوشه اتاق  شروع کرد به گریه کردن. تو همین حال و هوا خوابش میبره. تو عالم خواب میبینه که تو یه مرداب گیر کرده و داره میگه کمک...کمک... در همین حال دستی بین زمین و هوا دستش رو میگیره. میگه ای دست تو کی هستی؟ میگه من همون یه مشت استخونم
نویسنده محمد اکبری در چهارشنبه 86/10/26 و ساعت 10:56 عصر | نگاه های دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
سلام با انصاف! - هم سفر
محمد اکبری
من آدمی هستم که دوست ندارم کسی را جلوی چشمم اذیت کنند.(کمی هم دل نازک)
لینک به وبلاگ
منوی اصلی
 RSS 
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
آمار وبلاگ
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
مجموع بازدیدها : 1497
خبر نامه
 
ParsiBlog.com پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ فارسی